وقتی که خداوندگار جهان را و خورشید و ماه وستارگان را و تپه ها و کوهها و جنگلها وبلاخره مرد را آفرید به خلقت زن پرداخت.
او- گردی ماه -پیچ و تاب خزندگان- پیچش پیچکها- ارزش وارتعاش علفها- سستی نی ها - تازگی ولطافت گلها- سبکی برگها- تندی نگاه آهوان- روشنی اشعه خورشید - اشک ابرهای تیره - ناپایداری باد
جبن خرگوش- غرور طاووس- نرمی کرک- سختی الماس- شیرینی عسل- درندگی ببر- گرمای آتش- سردی برف- پرگوئی زاغ وصدای کبوتر را یکجا ترکیب کرد و از آن زن را آفرید و او را به مرد داد.
روزگار مرد سرشار از خوشبختی شد.زیرا او اکنون کسی را داشت که لذتهایش را با او تقسیم کند با اینهمه بعد مدتی رو به درگاه خدا آورد و گفت: خداوندا! این موجودی را که به من عطا کردی- زندگی مرا تیره کرده است. دائما وراجی میکند و تحمل مرا به آخر رسانده است- هرگز مرا تنها نمیگذارد
توجه دائمی میخواهد بی جهت فریاد میزند ئهمیشه تنبل است.
من آمده ام تا او را به تو پس بدهم. من با او نمیتوانم زندگی کنم.
((خداوند او ار پس گرفت . اما هشت روز بعد مرد به درگاه خدا وند آمد و گفت: خداوندا! از وقتی که زن رفته است زندگی من پ.چ و خالی شده است. من به یاد می آورم که چگونه او بر من می آویخت- وقتی خورشید غروب میکرد و تاریکی اطراف مرا فرا میگرفت چقدر زندگی من راحت وشیرین بود .
((خداوند دوباره زن را به او پس داد.
((اما یکماه بعد مرد به خداوند روی آورد و گفت: خدای من! من قادر به درک او نیستم ولی این را میدانم که زن بیشتر از آنکه سبب خوشبختی من باشد اسباب رنج و آزار من است.
خداوند پاسخ داد: (( به راه خود برو وآنچه نیک است انجام بده.
مرد اعتراض کنان گفت:اما من نمیتوانم بدون او زندگی کنم.
خداوند گفت: ونه میتوانی بدون او زندگی کنی.