همیشه در انتظار باد بود می خواست پرنده شود تا بتواند برای همیشه پرواز کند تا دیگر مدت طولانی منتظر آمدن باد نباشد مصمم بود .مصمم برای پرواز کردن روز ها گذشت و گذشت و به دست تقدیر دانه ی آروزمند جوانه شد البته هنوز هم بی صبر برای پرواز کردن اصلا" نمی دانست چه هست و چه خواهد شد ولی منتظر بود.زمان سپری شد سر از خاک درآوردو در انتظار بزرگ شدن و پرواز کردن زندگی می کردنهالی شده بود وفکر می کرد دیگر زمانش رسیده که پرواز کند و باید آرزو یش را عملی کند با خنده ای خواست تکان بخورد اما نتوانست دوباره سعی کرد با نتوانست تمام قدرتش را ذخیره و سه باره تلاش کرد باز این کار را تکرار کرد در آخر که نا امید شد شروع به گریستن کرد گریست می خواست پرواز کند چگونه می توانست بعد از مدت ها که به این آرزو فکر کرده بود به یکباره فراموشش کند آنقدر گریست که قاصدکی از صدای گریه ی او ناراحت شد وقتی جریان را فهمید گفت: بعضی از انسان ها می گویند که بعد از مرگ می توان پرواز کرد. و بعد هم آرام آرام از درخت دور شد درخت نمی دانست که منظور قاصدک دقیقا" چیست اما می خواست بمیرد تا پرواز کند............چند روزی بود که درخت روبه رویش خشک شده بود و پس از مدتی او را بریدند روز بعد از درخت کنارییش در باره ی آن درخت پرسید و او گفت که درخت مرده است وقتی این حرف را شنید بلند بلند خندید هیچ کس نمی دانست که او چرا به مرگ آن درخت می خندد .و روز بعد درخت جوان تصمیم خود را گرفته بود می خواست بمیرد و برای مدت طولانی دیگر آب نخورد بعد از چند روز او را نیز بریدند چند روز بعد از مرگ او قاصدک کاغذی در محل درخت انداخت روی آن نوشته بود: