سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هزار حرف نگفته


عاشق آسمونی
EMOZIONANTE
عاشقان
اگه باحالی بیاتو
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
پارمیدای عاشق
hamidsportcars
افطار
سکوت ابدی
بلوچستان
امامزاده میر عبداله بزناباد
روان شناسی و مشاوره
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
تنهای تنها
ܓღ فـــرقــ بــیــنـــ عـشــقــ و دوسـت داشــتــنــ
فقط عاشق ها وارید شوند.................منامن
عشق بی هدف... ! دیوانگی - عشق واقعی... ! دریافتنی
دانلود هر چی بخوایی...
S&N 0511
توشه آخرت
ترخون
عشق الهی: نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق، عرفان، وحدت مسلمین
برگترین مرجع جک، اس ام اس، پیامک، لطیفه، عکس، نرم افزار
تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل
نت سرای الماس خانلق
Tarranome Ziba
سالار نیوز خسروشهر
پاتوق دخترها وپسرها
wanted
نوشته های دختر تنها و ساده و عاشق
عشق یعنی ...
هر چی تو بخوای
منتظران مهدی(عج)
متالورژی_دانلود فایل برای دانشجویان متالورژی (rikhtegari.com)
♥ღردپای عشق♥ღ
Sea of Love
MOHAMMAD.HAHSEMI86@YAHOO.COM
مذهب عشق
vagte raftan
دفترهای سبز
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
جالب انگیزناک
معرکه همون قلقلک
update your science
شش گوشه
your memoirs
love at the first sight
کهکشان
بسوی ظهور
زازران
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
یادگاری من
exchange55
ESPERANCE
جوانان بیجار
یالان دنیا
وباگی خالی از خنده
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
روان شناسی و روان شناسی کودک و نوجوان
My World
مطالب متفرقه
آریایی
پراکلیتوس آمده
صفاسیتی
مریم جون !
تکنیک های تست زنی ، جزوات کنکور ، سوالات دبیرستان و پیش دانشگاهی
پرنسس خشگله عکس دانلود نرم افزار و بازی narmafzar gam aks
فروشگاه نرم افزارهای تخصصی وآموزشی موبایل و حس
عشقولانه
خطوط شکسته ی یک ذهن
در تمنای وصال
فروشگاه لوازم منزل،خودرو،کامپیوتر، موبایل و کیتهای الکترونیکی
کتاب، مهندسی، روانشناسی، مدیریت، اقتصاد، لغتنامه، شعر، داستان
فروشگاه نرم افزارهای سیستم عامل، طراحی گراف
بگذار تو معشوقم باشی !
فروشگاه استثنایی
حبس ابد...!!!
آزاد
عشق نوشت های من
دخترک کوچک تنها
کالای بیستِ بیست در فروشگاه بیست وای بیست
آخرین آهنگها Last Music
عشق
عکس های توپ گلها همه آفتاب گردانند
افسانه ی دونگ یی
جـــــوکیـ ـها

قدیم:به آهستگی از خواب بیدار می‌شود. نماز میخواند و سپس به لانه مرغها میرود تا تخم مرغها را جمع کند
جدید:مثل خرچنگ به رختخواب چسبیده و خر و پف میکند.

صبح ساعت 6
قدیم:شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ، سفره صبحانه را باعشق و علاقه انداخته و با مهربانی مشغول بوسیدن صورت آقای شوهر است تا از خواب بیدار شود.
جدید:بازهم خوابیده است


صبح ساعت 7



قدیم:مشغول مشایعت آقای شوهر است که از در خانه بیرون میرود و هزار تا دعا و صلوات برای سلامتی شوهر کرده و پشت سرش به او فوت میکند.
جدید:هنوز کپیده است.



صبح ساعت 11
قدیم:مشغول رسیدگی به بچه ها و پاک کردن لپه برای درست کردن ناهار است.
جدید:تازه چشمانش را با هزار تا ناز و عشوه باز کرده و در با دست در حال بررسی جوش های روی کمرش است



ظهر ساعت 12
قدیم:مشغول مزه کردن پلو به جهت تنظیم نمک آن است.
جدید:در حال آرایش کردن با همسایه طبقه بالا در مورد انواع پازیشن های جدید جهت چیز صحبت می‌کند



ظهر ساعت 13



قدیم: در حال شستن جوراب و لباس‌های آقای خانه درون طشت وسط حیاط خلوت میباشد.
جدید:در حال روشن کردن ماشین لباسشویی ، ماشین ظرفشویی و البته غرغر کردن است.



ظهر ساعت 14
قدیم:در حال مالیدن پای آقای شوهر که برای خوردن ناهار به خانه آمده است میباشد. جهت حض جمیل بردن آقای شوهر ، دامن گل گلی خود را پوشیده است.
جدید:در حال انداختن یک غذای آماده درون میکرفر بوده و در همان حال در حال تماشای Fashion TV می‌باشد.



ظهر ساعت 15



قدیم:در حال جارو کردن حیاط خانه و تمیز کردن لانه مرغها و بردن علوفه برای گاوشان می‌باشد.
جدید:با یکی از دوستانش به پاساژ صدف برای خرید رفته است.



عصر ساعت 16
قدیم:مشغول شستن پاهای کودکشان است که به دلیل دویدن در کوچه خونی شده است.
جدید:در حال پرو کردن لباس‌های خریداری شده است. در همان حال هم نیم نگاهی هم به شکم خود دارد که جدیداً چاقی را فریاد می‌کشد.



عصر ساعت 17



قدیم:دم در خانه ایستاده است تا آقای شوهر بیاید.
جدید:در لابی نشسته است تا با آقای شوهر به خرید برود.



عصر ساعت 18
قدیم:برای شوهر خود چای آورده و مانند یک خانم کنار شوهرش در حال صحبت با او است.
جدید:از این مغازه به آن مغازه شوهر بیچاره خود را می‌برد.



شب ساعت 19
قدیم:سفره شام را انداخته و شوهر را برای خوردن شام دعوت میکند.
جدید:هنوز در حال خرید است.



شب ساعت 20



قدیم:در حال شستن ظروف شام ، کنار حوضه خانه است.
جدید:کماکان در حال خرید است.



شب ساعت 21
قدیم:در حال چاق نمودن قلیان آقای همسر میباشد.
جدید:در رستوران ، پیتزا میل می‌فرمایند.



شب ساعت 22
قدیم:رختخواب ها را پهن کرده است برای خوابیدن . در حال ریختن گل سرخ روی متکای آقای خانه است تا خوش بو شود.
جدید:در حال غرغر کردن بر سر وضعیت ترافیک است.
شب ساعت 23 و 24
قدیم: ...
جدید:در حال مشاهده ماهواره هستند ایشون ، لطفاً مزاحم نشوید


ارسال شده در توسط kian

میخواهم بگویم ...... فقر



فقر همه جا سر میکشد .......



فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......



فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......



فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......



فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......



فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....



فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....



فقر ، همه جا سر میکشد ........



فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..



فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است ..


ارسال شده در توسط kian

آخه هرکشوری برای خودش دانشجو داره...اما همه اونا که مثل هم نیستن..حالا رفتیم با هزار بدبختی تحقیق کردیم تا تفاوتش رو پیدا کنیم.  

ژاپن: به شدت مطالعه می کند و برای تفریح ربات می سازد!

مصر: درس می خواند و هر از گاهی بر علیه حسنی مبارک، در و پنجره دانشگاهش را می شکند!

هند:
او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و همزمان برادر
دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه
واکشنی(ACTION) پیش می آید و سرانجام آندو با هم عروسی می کنند و همه چیز
به خوبی و خوشی تمام می شود!

عراق: مدام به تیر ها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد ودر صورت زنده ماندن درس می خواند!

چین: درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد!

اسرائیل: بیشتر واحدهایی که او پاس کرده، عملی است او دوره کامل آموزشهای رزمی و کماندویی را گذرانده! مادرزادی اقتصاد دان به دنیا می آید!

گینه بی صاحاب!: او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بر و بچ هم قبیله ای درس بخواند!

کوبا: او
چه دلش بخواهد یا نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد باشد و همینطور
باید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری امریکا
دعا کند!

پاکستان: او بشدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید!

اوگاندا: درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از قبیله توتسی را می کشد!

انگلیس:
نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره
کواترناری!! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می
خوانند!

ایران: عاشق تخم مرغ است! سرکلاس عمومی
چرت می زند و سر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی ها را
دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند! عاشق عبارت
«خسته نباشید» است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از
غذای دانشگاه را می خورد و هر روز به غذای دانشگاه بد و بیراه می گوید! او
سه سوته عاشق می شود! اگر با اولی ازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن
و فارغ شدن او بارها تکرار می شود! جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود
ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده که چرا صاحبخانه ها جان به عزرائیل می
دهند ولی خانه به دانشجوی پسر نمی دهند! (فهمیدین به منم بگین) او چت می
کند! خیابان متر می کند، ودر یک کلام عشق و حال می کند! همه کار می کند جز
اینکه درس بخواند نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است! از من می
شنوین بی خیال دانشگاه بشین بهتره (تفریحات بهتر و کم دردسرتر هست)خود
دانید.


ارسال شده در توسط kian

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود.

تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم.

روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم.

مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت

و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.

مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت.

شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.

ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"

و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.

مادرم به بازار رفت و با لباس ‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.

از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید.

من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.

موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.

نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش."

گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.

می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد.

وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.

امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم.

بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت.

وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد

و گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.

وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.

در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.

به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.

امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.

به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.

همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است.

وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند.

سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم.

اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد

و گفت:"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.

جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎ شان از نعمت وجود مادر برخوردارند.

این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند.

همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.


ارسال شده در توسط kian

  من نمی گویم زیان کن یا به فکر سود باش

                      ای ز فرصت بی خبر در هرچه هستی زود باش
بیدل دهلوی

 


ارسال شده در توسط kian

 

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.


- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟


- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟


مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

 

دوست خوبم نظر شما چیست ؟؟

 


ارسال شده در توسط kian

 

دانستنی های جالب



1- داوینچی همزمان با یک دست می نوشت و با یک دست نقاشی می کرد !

2- هیتلر از مکان های بسته وحشت داشت !

3- مار می تواند تا نیم ساعت بعد از قطع شدن سرش نیش بزند !

4- هر انسان تا 8 دقیقه بعد از قطع گردنش هنوز به هوش است !

5- اغلب مارها 6 ردیف دندان دارند !

6- وقتی به خورشید نگاه می کنید 8 دقیقه قبل از آن را مشاهده می کنید !

7- قلب میگو در سر آن واقع است !

8- ظروف پلاستیکی تقریبا 50 هزار سال در برابر تجزیه مقاومند !

9- حدود 250 نفر از محققان ناسا ایرانی هستند و رئیس کامپیوتر ناسا یک ایرانی است !

10- دانشمندان دریافته اند مورچه ها هم مانند انسان ها صبح ها خمیازه می کشند !

11- حس بویایی مورچه با سگ برابری می کند !

12- آیا می دانستید تصمیم بر این بود که کوکا کولا به عنوان دارو استفاده شود !

13- با 30 گرم طلا می توان نخی به طول 81 کیلومتر درست کرد !

......


ارسال شده در توسط kian

همیشه در انتظار باد بود می خواست پرنده شود تا بتواند برای همیشه پرواز کند تا دیگر مدت طولانی منتظر آمدن باد نباشد مصمم بود .مصمم برای پرواز کردن روز ها گذشت و گذشت و به دست تقدیر دانه ی آروزمند جوانه شد البته هنوز هم بی صبر برای پرواز کردن اصلا" نمی دانست چه هست و چه خواهد شد ولی منتظر بود.زمان سپری شد سر از خاک درآوردو در انتظار بزرگ شدن و پرواز کردن زندگی می کردنهالی شده بود وفکر می کرد دیگر زمانش رسیده که پرواز کند و باید آرزو یش را عملی کند با خنده ای خواست تکان بخورد اما نتوانست دوباره سعی کرد با نتوانست تمام قدرتش را ذخیره و سه باره تلاش کرد باز این کار را تکرار کرد در آخر که نا امید شد شروع به گریستن کرد گریست می خواست پرواز کند چگونه می توانست بعد از مدت ها که به این آرزو فکر کرده بود به یکباره فراموشش کند آنقدر گریست که قاصدکی از صدای گریه ی او ناراحت شد وقتی جریان را فهمید گفت: بعضی از انسان ها می گویند که بعد از مرگ می توان پرواز کرد. و بعد هم آرام آرام از درخت دور شد درخت نمی دانست که منظور قاصدک دقیقا" چیست اما می خواست بمیرد تا پرواز کند............چند روزی بود که درخت روبه رویش خشک شده بود و پس از مدتی او را بریدند روز بعد از درخت کنارییش در باره ی آن درخت پرسید و او گفت که درخت مرده است وقتی این حرف را شنید بلند بلند خندید هیچ کس نمی دانست که او چرا به مرگ آن درخت می خندد .و روز بعد درخت جوان تصمیم خود را گرفته بود می خواست بمیرد و برای مدت طولانی دیگر آب نخورد بعد از چند روز او را نیز بریدند چند روز بعد از مرگ او قاصدک کاغذی در محل درخت انداخت روی آن نوشته بود:





درخت ها روحی ندارند که با آن پرواز کنند

 


ارسال شده در توسط kian

 

حاضرجوابی آدم های معروف


مجلس عیش‌ حکومتى، وقتى چرچیل حسابى مست کرده بود؛ یکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ایش (فضولى براى سوژه تراشى) پیش او رفت که حالا دیگه حسابى پاتیل پاتیل شده بود، و در حالى که چرچیل سرش رو پایین انداخته بود و در عالم مستى چیزهاى نامفهومى زیر لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خندید؛ گفت: آقاى چرچیل! (چرچیل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچیل (خبرى از توجه چرچیل نبود)
در شرایطى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب کرده بود، براى اینکه بیشتر ضایع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد) شما مست هستید، شما خیلى مست هستید، شما بى اندازه مست هستید، شما به طور وحشتناکى مست هستید چرچیل سرش رو بلند کرد در حالیکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى‌زد) به چشمهاى خبرنگار خیره شد و گفت:
خانم شما زشت هستید، شما خیلى زشت هستید، شما بى اندازه زشت هستید، شما به طور وحشتناکى زشت هستید! مستى من تا فردا صبح مى‌پره، مى‌خوام ببینم تو چه غلطى مى‌کن


ارسال شده در توسط kian

 

شانزده دلیل برای «میوه فروش» شدن به جای «مهندس نرم افزار» شدن!


1- عدم وجود گارانتی: بعد از فروش نرم افزار باید آن را گارنتی کنی. برخلاف بسیاری از مشاغل که شما بابت گارانتی پول اضافه می‌گیرد و نزد خود نگه می‌دارید، در نرم افزار بر عکس عمل می شود و این کارفرمای شماست که از شما تضمین (درصدی از قرارداد، چک تضمین، سفته و یا ضمانت‌نامه بانکی یا همه مواد) می‌گیرد. در حالی‌که میوه‌فروشی گارانتی ندارد، جنس فروخته شده پس گرفته نمی‌شود.
2- بازه کوتاه زمان فروش: یک پروژه نرم‌افزاری ماه‌ها طول می‌کشد و باعث فرسایش نیروی کار می‌شود در حالی‌که در میوه‌فروشی، صبح زود بار میوه و سبزی می‌آوری، حداکثر تا ظهر سبزی ها تمام می‌شود، میوه‌ها هم بسته به محیط شما، در مدت زمان کوتاهی فروش می‌روند و شما باز هم بار جدیدی می‌آورید.
3- تغییر نیاز ندارید: رایج است که نیازهای مشتری، تازه زمانی آشکار می‌شود که شما نرم‌افزار را فروخته‌اید و مشتری متوقع است که در چارچوب همان قرارداد تغییرات اعمال شود، حتی اگر ماهیت تغییر کند. اما در میوه‌فروشی، خریدار که از مغازه خارج شد شما دیگر مسؤولیتی ندارید، اگر تصمیمش عوض شد، شما نگران نیستید، یک کالای جدید به وی می‌فروشید.
4- عدم ارجاع محصول: در نرم‌افزار اگر محصول شما کار نکرد و یا قدیمی شد مشتری یا ارجاع می‌دهد و یا دیگر سراغش نمی‌آید، در میوه‌فروشی شما میوه سالم را به مردم به قیمت گران، میوه نیمه خراب را ارزان‌تر به مردم کم درآمدتر و احتمالا میوه کاملاً خراب را به آبمیوه فروشی‌ها و نمی‌دانم لواشک سازی‌ها می‌فروشید!
5- واسطه‌گری به جای تولید: در میوه‌فروشی شما محلی برای عرضه کالاهای دیگران هستید، معمولاً افزایش قیمت بین میدان میوه و تره‌بار با مغازه شما چند برابراست. اما در نرم‌افزار شما تولید می‌کنید و دردسرهای آن را دارید، تازه در انتها و پس از کسر انواع مالیات و بیمه هزینه تولید را در بیاورید خیلی هنر کرده اید!
6- مدیریت نیروی انسانی، خیر!: شما در شرکت نرم‌افزاری با نیروی لوس و نازک نارنجی کارشناس سر و کار دارید که کافی است یک کم ناراحت شود، هوس کانادا به سرش می زند، اما در میوه‌فروشی یکی دو کارگر از برادران افغانی می‌گیرید، مثل ساعت برای شما کار می‌کنند و غر که نمی زنند هیچ با همه سختی‌ها هم می‌سازند.
7- فصلی بودن کار، تعطیل: در تولید و فروش نرم‌افزار شما وابسته به زمان هستید، برای مثال دولتی‌ها معمولاً در ماه‌های خاصی خرید بیشتری می‌کنند، یا در فروردین و اردیبهشت شما با افت فروش مواجه می‌شوید، اما در میوه‌فروشی هر فصلی میوه خودش را دارد و شما آن را می‌آورید، هر میوه‌ای هم طرفدار خاص خودش را دارد و شما تقریباً در همه سال فروش خود را یکنواخت خواهید داشت. شب عید ها هم که جای خودش را دارد و شما پوست خلایق را حسابی خواهید کند.
8- بازار دائمی: نرم‌افزاری‌ها مانند یک کارگر ساختمانی هستند، باید ساختمانی ساخته شود تا به آنان نیاز باشد، وقتی بودجه IT کشور صفر شود که نمی‌توان پروژه‌ای تعریف کرد که نرم‌افزاری روی آن کار کند، چون هنوز از دیدگاه اغلب تصمیم گیرندگان ما، نرم‌افزار یک کار تشریفاتی است. اما میوه‌فروشی نیاز روز مردم است، همه، هر روز خرید خودشان را دارند، وضع مردم بد هم بشود باز هم مهمانی می‌آید که شما وادار شوید حتما میوه خوب بخرید.
9- درهم است: در نرم‌افزار شما قاصر هستید از اینکه به یک مشتری بفهمانید نرم‌افزار با نرم‌افزار متفاوت است. چون با یک چیز انتزاعی طرف است، بین نرم‌افزاری حسابداری 5 هزارتومانی با حسابداری 10 میلیون تومانی فرقی قائل نیست. در حالی‌که در میوه‌فروشی، مشتری تفاوت سیب با سیب را در می‌یابد و اگر دنبال کیفیت خوب است پولش را هم می‌پردازد.
10- شما فقط میوه را می‌فروشید: در نرم‌افزار وقتی شما نرم‌افزاری عرضه می‌کنید، داستان عرضه خدمات پس از فروش شروع می‌شود، آموزش کاربران (بعضا واقعا تعطیل!) تبدیل اطلاعات و انتقال آنها از سیستم قدیمی به جدید، عرضه سخت‌افزار، نگرانی از کارکردن نرم افزار روی هر نوع سخت افزار آشغالی که مشتری به شما می‌دهد و… اما در میوه‌فروشی، شما فقط میوه را می‌فروشید، اینکه هندوانه را چطور می خورند، گیلاس را چطور؟ اینکه آیا مشتری ظرف مناسبی برای نگهداری میوه دارد و یا خیر نیز به شما ربطی ندارد.
11- یک بار برای همیشه، هرگز: نرم‌افزار را که می‌فروشید مشتری توقع دارد این نرم افزار مادام العمر باشد برایش، به سادگی حاضر نیست قرارداد پشتیبانی و ارتقاء نرم افزار ببندد، اما همه می‌دانیم که یک میوه را برای همه سال نمی‌توان نگه داشت، خورده می‌شود بالاخره! باید میوه جدیدی خرید!
12- باگ: خرابی میوه نگرانی ندارد، روشهای نگهداری میوه معلوم است و اگر شما یک کم تجربه پیدا کنید می‌توانید به سادگی آن را نگهداری کنید، اما در نرم‌افزار آنقدر مشکلات متعدد و متفاوت پیش می آید که شما گیج می‌شوید که این خطا از کجاست و راه حلش چطور است؟ مناطق بحرانی، آنقدر خطایابی را سخت می کنند که شما نیاز به فاز مجزایی برای آن پیدا می‌کنید و هزینه زیادی برای هر خطا می پردازید، تازه تضمینی وجود ندارد که همه خطا ها را پیدا کرده باشید و روز تحویل به مشتری، جلوی چشم وی، آنقدر سیستم خطا می دهد که شما آب می شوید و زمین دهان باز می‌کند و شما را می‌بلعد.
13- آن که خربزه می‌خورد پای لرزش می‌نشیند: شما مسؤول نحوه استفاده مشتری از میوه نیستید، مهم نیست برایتان که در عزا بخورند یا در عروسی، مهم نیست که به طرف نمی سازد یا می سازد. اما در نرم‌افزار، کافی است از نرم‌افزار شما سوء استفاده شود، نمی‌دانم چرا یقه شما را می گیرند که چرا از طریق نرم‌افزار شما به ما آسیب وارد شد، چرا هک شد، چرا ….؟
14- دوره بازپرداخت سریع: در میوه‌فروشی به محض فروش میوه پولتان را می گیرید، اما در نرم‌افزار تازه پروژه را که تحویل دادید و صورتجلسه کردید، باید بدوید به دنبال پولتان، آنقدر این پول دادن دیر و تکه تکه می شود که به نوش داروی پس از مرگ سهراب می‌ماند، به شکلی که بعضی وقت ها بی خیال پولتان می شوید.
15- تنوع مشتری: شما در یک شرکت نرم‌افزاری با طیف خاصی از مشتری سروکار دارید، یا دولتی یا خصوصی یا آموزشی یا… اما در میوه‌فروشی شما قیدی برای مشتری ندارید، زن و مرد، کوچک و بزرگ، دارا و ندار، پیر و جوان، شهری و روستایی،… همه به نوعی مشتری شما هستند، آن هم مشتری دائمی که از همه چیز می‌گذرد الا از خوردن!
16- کپی رایت: در میوه‌فروشی نمی‌توانید یک میوه را بخرید و تکثیر کنید ولی نرم‌افزار را می‌توانید، خوب هم می توانید. اگر تولید کننده ناراحت هم شد مهم نیست، چون یا قانون کافی نداریم و یا آنقدر این قضیه پیچیده است که شما بی خیال می شوید.


ارسال شده در توسط kian
<      1   2   3   4   5   >>   >